۸ قصه کودکانه قدیمی ، جدید و طولانی ، جذاب و رایگان
تاریخ انتشار: ۱۵ فروردین ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۴۷۰۵۶۴۱
قصه های کودکانه جدید داستان کودکانه هشت پا کوچولو توی بطری
ماهیهای کوچولو، توی آب شنا میکردن و بالا و پایین میرفتن! قایم موشک بازی میکردن و دنبال هم میرفتن! تازه اونا توی موج دریا غلت میزدن. لاک پشت پیر همیشه به ماهیهای کوچولو میگفت:
مراقب باشید! اینقدر عجله نکنید! شما که نمیدونید موج دریا چی با خودش میاره!
ماهی کوچولوها، همشون دور سنگ بزرگ که توی باغ دریایی بود شنا میکردن! اما لاک پشت پیر شنا نکرد! اون نشست روی ستارهی دریایی و اصلا نفهمید ماهیها کجا رفتن!
مامان هشت پا سرش گرم بچه هشت پاهای کوچولو بود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
حواستون باشه! دردسر درست نکنید!
مامان هشت پا همیشه اینو میگفت و همهی پاهاش رو تکون میداد!
ولی بچه هشت پاهای کوچولو، خیلی کنجکاون! که این بعضی وقتا بده!
یک چیز جدید بامزه با موج دریا از راه رسید!
بچه هشت پای کوچولو رفت و با دقت نگاه کرد و گفت:
این خیلی قشنگه! یعنی چی میتونه باشه؟
اون یه بطری شیشهای بود که یک عالمه لیموی زرد دورش کشیده بودن!
بچه اختاپوس گفت:
شاید این یه بچه ماهی لیموییه!
اون یکی بچه هشت پا گفت:
شاید این یه بازی جدیده!
بچه هشت پا بازم رفت نزدیکتر!
قصه کودکانه کی به ما کمک میکنه؟!پرستار مهربون!
پرستار مهربون وقتی که مریضیم و درد داریم از ما مراقبت میکنه!
هیچ فرقی نداره، شب یا روز باشه، پرستار مهربون از ما مراقبت میکنه!
اونا آزماشهای زیادی از ما میگیرن و همه رو روی کاغذ مینویسن!
و تازه! اونا صدای ” بوم – بوم ” قلب تو رو گوش میدن!
رانندهی قطار زحمت کش
از توی تونل یا روی زمین
وقتی که هوا آفتابیه یا برفیه
رانندهی قطار،قطار رو از روی ریل میرونه!
تا ما رو به مقصدمون برسونه! و با سوت قطار، سوت میزنه. ” هوووو هووووو”
مراقب مهربان
اگه توی خونه به کمک نیاز داری!
مثلا میخوای بری حموم یا غذا درست کنی، اما خودت نمیتونی
مراقب مهربون به تو کمک میکنه تا کارهات رو انجام بدی!
مراقب دلسوز یه قلب مهربون داره که مثل خورشید درخشانه!
برای همینه که به همه کمک میکنه!
پلیسهای قوی
هر جا که جرم و جنایت باشه، پلیسها زود میرسن!
اونا دزدها و خلافکارها رو دستگیر میکنن!
اونا مطمئن میشن که تو وقتی توی خیابون راه میری، جات امنه!
شاید اونا رو دیده باشی که سوار موتورشون توی خیابون ” قام قام” دور میزنن!
دکتر باهوش
اونا وقتی مریض میشی، تو رو معاینه میکنن!
اونا سریع مریضی تو رو میفهمن و بهت دارو میدن!
و بهت میگن که استراحت کنی!
اگر دست یا پات رو بشکنی، اونا ازش عکس میگیرن و دوباره درستش میکنن!
خانم و آقای فروشنده
اونا کل روز میایستن و کار میکنن!
وسایل رو توی قفسهها میچینن و به مشتری کمک میکنن!
تا ما بتونیم غذا بخریم و ناهار و شام درست کنیم!
اونا مطمئن میشن که ما هرچی نیاز داریم رو بتونیم پیدا کنیم!
لباسایی که باید بپوشیم یا کتابایی که باید بخونیم!
قصه کودکانه طولانی قصه کودکانه اژدها کوچولویی که آتش نداشتروزی روزگاری، یک اژدهای خیلی دوست داشتنی و شیرینی بود که اندازهی انگشت شست بود! اون مثل یک تکه کریستال سبز کوچیک بود! پولکهای اون شبیه مروارید بودن!
پشت کمرش پر از خارهای تیز و کوچیک بنفش بود! دندونهای اون سفید و تیز بودن. اون موجود حسابی دوست داشتنیای بود! اسم اون گریندل بود!
گریندل، یک اژدهای خونگی بود و توی جامدادی یک دختر کوچولو زندگی میکرد!
شاید شما تا حالا اسم اژدهای خونگی رو نشنیده باشید! آدمهای زیادی اونا رو نمیشناسن. ولی اونا توی همهی خونهها زندگی میکنن! و خیلی خیلی هم زیادن!
اونا بیشتر زیر ظرف میوه یا خاک گلدون قایم میشن. اونا توی روز نامرئی هستن! اونا فقط شبایی از خونههاشون میان بیرون که تابستون باشه و ماه شبیه یک سیب گاز زده باشه!
بقیهی روزهای سال، اونا توی خونههاشون میمونن! اونا موجودات تنبلین و دوست دارن توی خونههاشون بخوابن! اونا عاشق چرت زدن هستن و دوست دارن بخوابن، و خوابهای قشنگ ببینن! خوابهایی راجع به شکلات، اسباب بازیهای قشنگ و ستارههای طلایی!
این داستان مال یک شب تابستونیه که ماه توی آسمون، شبیه یک سیب گاز زده بود و داشت میدرخشید! گریندل که نه ماه گذشته رو حسابی خوب خوابیده بود، آماده بود که کلی خوش بگذرونه!
گریندل دیده بود که اژدهایی که بزرگ میشه، باید بتونه خیلی خیلی خوب آتش فوت کنه! گریندل تصمیم گرفت که وقتشه اونم فوت کردن آتش رو یاد بگیره!
مادر گریندل، که اسمش فریدا بود، داشت برای خودش یک لیوان هات چاکلت خوشمزه درست میکرد! اون یک فوت آـشی به لیوان کرد تا هات چاکلتش حسابی داغ بشه!
گریندل فکر کرد که خیلی با حال میشد اگر اونم میتونست اینجوری برای خودش هات چاکلت درست کنه! گریندل رفت کنار مادرش و چند دقیقهای به آتش درست کردن مادرش نگاه کرد! به نظر گریندل که این کار حسابی آسون بود!
بعد از چند دقیقه، مادر گریندل، بال زد و از خونه رفت بیرون تا حشرههای روی رویحونهای باغچه رو بخوره و لیوان هات چاکلت رو همون جا روی زمین گذاشت!
گریندل تصمیم گرفت که همون جا یک فوت امتحانی بکنه تا ببینه که میتونه آتش درست کنه یا نه! اون یک نفس عمیق کشید و خیلی محکم فوت کرد! اما هیچ اتفاقی نیوفتاد! حتی یک دود کوچولو هم درست نشد!
گریندل دوباره فوت کرد! این بار محکمتر!
یک آتش بزرگ آبی رنگ از دهن و سوراخهای دماغ گریندل اومد بیرون!
ای واااااااااااای! ابروهای گریندل آتش گرفته بود!
قصه کودکانه قدیمی قصه کودکانه شنل قرمزیروزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، کلبهی کوچکی وجود داشت. در اون خانه زن و شوهر مهربانی با دختر کوچکشون زندگی میکرد.
مادر دخترک، خیاط خیلی ماهری بود. یک روز او برای دخترش یک شنل و یک شال قرمز زیبا دوخته بود و دخترش هر روز اونها رو میپوشید. به همین دلیل از اون روز به بعد همهی مردم او را شنل قرمزی صدا میکردن.
یک روز مادر شنل قرمزی او را صدا کرد و گفت:
دختر عزیزم، میخوام ازت خواهش کنم که این نان خونگی رو با این کرهها و کیک میوهای برای مادربزرگت ببری!
شنل قرمزی گفت:
خیلی خوشحال میشم مادر. اما من خیلی وقته که مادربزگو ندیدم. میترسم از یادم رفته باشه که خونهی اون کجاست و چه شکلی است!!
مادر پاسخ داد:
دختر عزیزم، من مطمئنم که اگه راه بیوفتی، حتما یادت میاد.
کلاه قرمزی به سمت جنگل راه افتاد. او یک سبد حصیری در دست داشت که خوراکیهای مادر بزرگ را در اون گذاشته بود و رویش یک پارچهی قرمز انداخته بود. او در حالی که در مسیر جنگل می پرید و دنیا را تماشا می کرد، آرام آواز می خواند.
یک گرگ وحشی آهنگ شیرین شنل قرمزی رو شنید. گرگ موجودی شرور و حریص بود و دلش میخواست که شنل قرمزی رو برای صبحونه، یه لقمهی چپ کنه. اما اون جرات این کار رو نداشت. چون یک مرد هیزم شکن با سگش همون نزدیکی مشغول به کار بود.
اما گرگ اصلا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، چون ذاتش این اجازه رو بهش نمیداد. پس گرگ برای اینکه توی دردسر نیوفته، به جای اینکه به شنل قرمزی حمله کنه، آروم و موقر به سمتش رفت و گفت:
سلام، شنل قرمزی. توی این صبح زیبا و دل انگیز کجا میری؟
شنل قرمزی جواب داد:
برای دیدن مادربزرگم میرم تا براش نان و کره و کیک میوهای ببرم.
گرگ پرسید:
مادربزرگت کجا زندگی می کنه دختر ناز؟
او پاسخ داد:
در وسط وسط جنگل!
گرگ با صدای آرامی گفت:
آه، بله. من اون خانه رو می شناسم، اما الان دیگه باید برم. ازت خداحافظ دختر کوچولو. خیلی مراقب خودت باش. جنگل برای دختر کوچکی مثل تو خیلی خطرناکه!!
قبل از اینکه کلاه قرمزی وقت داشته باشه که جواب گرگ رو بده، اون رفته بود!
کلاه قرمزی اصلا عجله نداشت. او عاشق جنگل بود و میتونست ساعتها به تنهایی در اونجا بازی کنه.
اون دنبال پروانهها میدوید و به سنجابها نگاه میکرد. او یک خرگوش رو دید که از میان سرخسها پرید و یک زنبور که شهد گلهای وحشی رو مینوشید.
او حتی به یکهیزم شکن برخورد کرد که در حال بریدن کندههای درختان بود.
هیزم شکن به مهربانی گفت:
کلاه قرمزی تنهایی داری کجا میری؟
شنل قرمزی جواب داد:
من میرم که مادربزرگمو ببینم. ولی الان باید عجله کنم چون ممکنه که دیر برسم!!
داستان کودکانه راپونزل موبلندروزی روزگاری، روی تپه ای در حومهی شهر، چوبی وجود داشت. کنار چوب کلبهی سنگی کوچکی بود. این کلبه با یک حصار چوبی خاکستری محاصره شده بود. درون این کلبه زن و شوهری زندگی میکردند.
زن و مرد تنها یک آرزو داشتند. آنها آرزو داشتن که یک دختر زیبا داشته باشن که ازش مراقبت کنن و اونو بزرگ کنن. اونامطمئن بودن که پدر و مادری فوق العاده خواهند شد.
طبقهی بالا، پشت کلبه، یک پنجره بود.
پنجره رو به منظرهای زیبا از باغی بزرگ باز میشد. داخل باغ پر از گیاه زیبایی به نام راپونزل بود که برگههای سبز بزرگ و خیلی قشنگی داشت که بسیار هم خوشمزه بود.
باغ با دیواری بلند احاطه شده بود و متعلق به شرورترین و قدرتمندترین جادوگر تاریخ بود.
هیچکس جرات نمیکرد که حتی یک انگشتش را داخل باغ جادوگر بگذارد.
یک روز زن از پنجرهی بالای کلبه به راپونزلها نگاه کرد. به نظر می رسید که برگ های سبز پرپشت و گل های بنفش اونو محو خودشون میکردن. انگار اون با یک طلسم جادو شده بود.
ناگهان زن بیحال شد و رنگش پرید.
او به شوهرش گفت:
من حتما باید یدونه از اون گیاهای راپونزل داشته باشم، اگر نه میمیرم!!
مرد که به خوبی از خطرات موجود در باغ آگاه بود، به همسرش گفت:
نترس، عشق من. من تا غروب منتظر میمونم و بعدش به باغ میرم، از دیوار بالا میپرم و با تمام سرعت یک راپونزل میدزدم و برای تو میارم!!
مرد وفادار به قول خودش عمل کرد و هنگامی که هوا گرگ و میش بود، به راه افتاد. از دیوار باغ رد شد، با عجله مشتی راپونزل از باغچه کند و به کلبه بازگشت و با خوشحالی آنها را به همسرش داد.
زن در حالی که برگهای راپونزل رو میبلعید، فریاد زد:
اوه، طعمش خیلی خوبه!! من باید بیشتر از این گیاه بخورم اگرنه حتما میمیرم. خواهش می کنم، شوهر عزیزم، به باغ برگرد و فردا یه عالمه از این گیاه برای من بیار!!!
مرد چون عاشقانه همسرش رو دوست داشت، عصر روز بعد به باغ بازگشت. این بار پس از بالا رفتن از دیوار باغ ناگهان با جادوگر شریر روبرو شد و از ترس زبانش بند آمد. احساس کرد که عرق سردی روی پیشانیاش نشت!!
جادوگر که از عصبانیت قرمز شده بود گفت:
چطور جرات میکنی وارد باغ من بشی و راپونزل گرانبهای منو بدزدی؟؟ تو حتما برای این کارت مجازات میشی!!
مرد فریاد زد:
صبر کن! اینا برای همسرمه. اون رنگ پریده و ضعیف شده و میگه که اگر راپونزل شما را نخوره حتما میمیره. این تنها چیزیه که میتونه اونو شفا بده. لطفا به من رحم کن، جادوگر!
جادوگر سکوت کرد. سپس دلش به رحم آمد و گفت:
خیلی خب مرد. من چیزی که تو درخواست میکنی رو بهت میدم. اما یک شرط داره. تو باید دختری رو که همسرت به دنیا میاره به من بدی!!
مرد که ترسیده بود و چارهی دیگهای نداشت، شرط جادوگر رو قبول کرد.
مدتی بعد، همسر مرد باردار شد و یک دختر زیبا به دنیا آورد. نوزاد هنوز اولین نفس خود را نکشیده بود که جادوگر با صدای بلندی ظاهر شد و گفت:
شما راپونزل منو دزدیدید و اونو خوردبد! شما باید بهای این کارتونو بدید. این دختر الان مال منه!!!
جادوگر وحشیانه حمله کرد، نوزاد رو قاپید و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد.
از اون روز به بعد دختر بچه به راپونزل معروف شد. همونطور که راپونزل بزرگتر شد، جادوگر شریر اون رو به اعماق جنگل برد و در یک برج حبس کرد. این برج، یک برج معمولی نبود.
ارتفاع این برج به اندازهی یک ساختمان بیست طبقه بود. یک اتاق تک نفره بالای برج وجود داشت که فقط یک پنجره کوچک داشت. نه دری در برج بود و نه راه پلهای. تنها راه ورود یا خروج همان پنجرهی کوچک بود.
وقتی جادوگر میخواست بیاد داخل، زیر پنجره میایستاد و فریاد میزد:
راپونزل، راپونزل، موهات رو بنداز پایین.
موهای راپونزل مثل طلای گرانبها، طلایی بود و خیلی بلند بود.
راپونزل وقتی صدای جادوگر رو میشنید، موهای درخشانش رو بیست طبقه روی زمین رها میکرد تا جادوگر از آن بالا بیاید.
سالها گذشت.
یک روز، پسر پادشاهی از جنگل عبور میکرد که ناگهان به برج رسید. او صدای آهنگی رو شنید که انگار توسط یک فرشته خونده میشد!!!
این صدای راپونزل بود که از تنهایی، در اتاق کوچکش آواز میخواند!!
پسر پادشاه میخواست از برج بالا بره و با خانمی که صاحب این صدای دلربا بود، آشنا بشه. اما نه دری پیدا کرد و نه پله ای که از برج بالا بره.
افسوس.
او با ناراحتی به خانه رفت.
در روزهای بعد، پسر پادشاه نمیتونست به چیزی جز صدای جذاب راپونزل فکر کنه.
اون تصمیم گرفت هر روز به جنگل برگرده و به اون گوش بده!!
یک روز پسر پادشاه، وقتی در جنگل داشت به صدای راپونزل گوش میدا، جادوگر رو دید که به برج نزدیک میشه و فریاد میزنه:
راپونزل، راپونزل، موهات رو بنداز پایین!!
راپونزل موهایش را رها کرد و جادوگر از آن بالا رفت.
پسر پادشاه با خودش فکر کرد:
خودشه!! این راه وروده! فردا برمیگردم و خودم رو جای جادوگر جا میزنم و با اون خانم با صدای شیرین ملاقات خواهم کرد و ازش تقاضای ازدواج میکنم!!
روز بعد پسر پادشاه برگشت، به برج رفت و فریاد زد:
راپونزل، راپونزل، موهات رو بنداز پایین!!
بلافاصله راپونزل موهاش رو از پنجره پایین انداخت و پسر پادشاه از آن بالا رفت.
قصه کودکانه جدید داستان کودکانه اسب آبی شاداسب آبی کوچولو، خیلی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه و شادی کنه! اون روی زمین خاکی میپره بالا و میپره پایین!
درازو، که یه مار با مزه بود، گفت:
داری روی من خاک میریزی! من میخوام بخوابم! برو و یک جای دیگه برقص!
اسب آبی کوچولو رفت و دنبال یه جای دیگه گشت!
اسب آبی کوچولو خیلی شاد و خوشحاله و میخواد برقصه!
برای همین قل خورد و خورد و رفت توی رودخونه!
و با پاهاش آب پاشید و شالاپ شولوپ صدا کرد
پرپری که یه پرندهی زیبا بود، گفت:
تو داری منو خیس میکنی! من میخوام برا صبحانه شکار کنم! برو یه جای دیگه برقص!
اسب آبی کوچولو رفت و دنبال یه جای دیگه گشت!
اسب آبی کوچولو حسابی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه!
اون رفت روی زمین و پاهاشو رو زمین میکوبید!
لگد میزد و شادی میکرد!
قهوهای که یه خدنگ خوشگل بود، گفت:
حواست کجاست؟ داشتی منو لگد میکردی! من دارم بچههامو حموم میکنم! برو یه جای دیگه برقص!
اسب آبی کوچولو رفت و دنبال یه جای دیگه گشت!
قصه کودکانه هامی همسترمن هامی همستر هستم!! من با مامانم هالی، پدرم هرالد، خواهرم هانا و برادرم هری زندگی میکنم!
ما توی آمریکای جنوبی زندگی میکنیم!! ما خونههامون رو زیر درختا میسازیم! اگر یک روز به آمریکای جنوبی اومدین و یک خونهی این شکلی زیر یک درخت دیدید، بدونید که اون خونهی ماست!
ما وقتی روزها از خونمون بیرون میریم، حسابی حواسمون رو جمع میکنیم که کسی ما رو نگیره!!
آخه ممکنه کسی ما رو توی دام بندازه و ببره که حیوون خونگیش باشیم! برای همین ما خیلی وقتا فقط شبها برای گردش میریم بیرون!!
ما دوست داریم که آجیل و میوه بخوریم! هر وقت که آجیل یا میوهی خوشمزه پیدا میکنیم، اونو میذاریم توی لپمون و میبریم خونه! آخه میدونید؟! ما لپهامون خیلی جا دار و بزرگه!
درست مثل شما، ما هم عاشق این هستیم که با هم بازی کنیم و خوش بگذرونیم!
ما خیلی دوست داریم که توی جنگل بدویم و سایههامون رو بین برگ درختها دنبال کنیم!!
من و هانا هر روز کلی چیز جالب از توی جنگل پیدا میکنیم! مثل دکمه، چراغ یا خوراکی!!
ما دوست داریم که از شاخهی درخت بالا بریم و چیزهای جدید کشف کنیم!!
پسر عموهای من، لری، لیان و لورین توی شهر زندگی میکنن. اونا حیوون خونگی یک پسر کوچولو به اسم جیمی هستن. اونا این عکسها رو برای ما فرستادن و گفتن که خیلی بهشون خوش میگذره ولی دلشون برای بازی کردن با ما تنگ شده!!
لورین میگه کی خیلی خیلی زندگی با آدمها رو دوست داره. چون همیشه کلی غذا و آب برای خوردن و کلی اسباب بازی برای بازی کردن بهش میدن!!
تازه لورین میگه که خیلی دوست داره بره توی جیب دوستش جیمی و با هم به گردش برن!!
قصه های کودکانه موشیما قصه کودکانه جنگل غول سه چشمیک روز مها و موشیما در پارک سرسبزی بازی میکردند. مها که عاشق سرسره تونلی بود از پلههای آن بالا رفت و با موشیما از سرسره به پایین سر خوردند.
داستان کودکانه جنگل غول سه چشم
موشیما به مها گفت: این پارک خیلی قشنگه اما من جنگلی رو میشناسم که از اینجا هم سرسبزتر و هم زیباتره.
مها گفت: چه خوب! دلم میخواد اونجا رو ببینم.
موشیما گفت: متاسفانه ورود آدمها به اونجا ممنوعه.
سپس کمی فکر کرد و گفت: ولی یه راه وجود داره که بتونم تو رو به اونجا ببرم. راهی که فقط من بلدم.
موشیما به همراه مها از پلههای سرسره بالا رفتند.
منبع: فردا
کلیدواژه: قصه کودکانه
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.fardanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فردا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۷۰۵۶۴۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایت ستاره جذاب «مست عشق» از ورودش به بازیگری
تعداد بازدید : 0 کد ویدیو دانلود فیلم اصلی کیفیت 480 بازدید 14 هانده ارچل در نقش کیمیا خاتون دختر مولانا در فیلم «مست عشق» ایفای نقش کرده است، سری زدیم به گفتگویی که او هشت سال قبل با تلویزیون ترکیه درباره چگونگی شروع فعالیت سینمایی و تلویزیونیاش داشته است. ارچل که این روزها روی پرده سینماهای ایران است ۳۰ سال دارد و اولین بار با سریال «دیوانه در کلاس درس دانشگاه» کار خود را آغاز کرد اما این سریالِ «دختران آفتاب» و نقش سلین ییلماز بود که او را به شهرت در ترکیه رساند و سپس با سریالهایی مثل «عشق حرف حالیش نمیشه»، «مروارید سیاه» و «تو در خانهام را بزن» به شهرتی بسیار در میان طرفداران سریالهای ترکی در سرتاسر جهان رسید. روایت او را با زیرنویس فارسی میبینید و میشنوید.